Wednesday, February 01, 2006

بزرگ شدن ... درد

آنقدر غرق این نوشته گلناز شدم که از کفم در رفت چند بار این نوشته رو خواندم
شب دلگيري بود مثل همه‌ي شب‌هاي زيباي خزان ديده اين شهر که هميشه اندوهي عميق گوشه نگاهش مي درخشد درست همان جايي که خورشيد غروب مي کند ( و من چه قدر دوست دارم اين شب ها را با آن غم هاي عميق )... پسرها با چشم‌هاي خواب‌آلوده ايستاده بودند پشت در و به ناله‌هاي زن که لابه‌لاي صداي مردانه‌اي تاب مي‌خورد گوش مي‌کردند و انگار از چيزي ترسيده باشند به سايه‌اي که روي ديوار پنجه مي‌کشيد چشم درانده بودند.مرد کاغذ خيس شده را توي مشتش مي‌فشرد و نمي‌دانست برود يا نه ... زن هم‌چنان مي‌ناليد و گه‌گاه با فشاري مبهم فرياد مي‌کشيد ... آن روزهاي سردي که سايه‌ها را هم با تير مي‌زدند، آن يک تکه کاغذ نجات‌ش نمي‌داد. توي آن خانه‌هاي تنگِ هم، کوچه‌هاي باريک ... خيابان‌هاي خلوت ... من توي ترس و دلهره‌ي برادرهايم و درد کشيدن هاي پاک مادرم ميان دست‌هاي طبيبي لغزيدم ... ***« بزرگ شدن»؛ احساس مردّدِ روزهاي بودن‌م، چه گنگ و بي‌هويت شده است اين روزها برايم که همين‌طور فقط بزرگ شدن، برايم شد قد کشيدن و وزن گرفتن و ... و هر چه منتظر ماندم انگار که نمي‌خواهم ياد بگيرم بايد از اين دنياي ديگرگوني که براي خودم ساخته‌ام بيرون بيايم و بفهمم که نمي‌شود دنياي آدم‌ها را اين گونه ديد که بفهمم اگر مي‌خواهم دوستم داشته باشند وبتوانم اين جا دوام آورم ؛ نبايد بگويم که دوست‌شان دارم ... که بفهمم زياد دانستن، مثل زياد کردن وزنت به دردي نمي‌خورد، نه حتي مثل قد کشيدن ... بزرگ شدن و پشتِ سر گذاشتن روزهايي که نمي‌گويم حسرت، اما دريغي مات تا براي لحظه‌اي آرزو کنم ... آن‌روزها که گذشتند؛گذشته‌اند ... و چيزي که نمي‌خواهم گذشته است ... حتي براي لحظه‌اي، اما شايد اين بهتر باشد که بخواهم لحظاتي چند، دوباره برايم تکرار شوند، تا دوباره مزه‌اشان برود لاي دندان‌هايم روي زبانم والتيامي باشد براي اين روزهاي بي قرار پر التهابم،... توي مشتم بگيرم‌شان ... قاب‌شان بگيرم و بزنم به ديوار اتاقم، مثل تصوير رنگ و روغني که هيچ‌کس نمي‌پرسد روي ديوار اتاق‌ت اين‌همه سال چه مي‌کند؟ ... مثل آخرين روزي که قرار بود براي هميشه بروم ... مثل يک روز قبل از رفتن‌ کودکي که هنوز هم مدام توي روياهايم پرسه مي زند ... مثل ... چيزي هست در اين زايش که نمي‌خواهم باورش کنم يا حتي بر سرش بحث کنم. يا هم چيزي که انگار بخواهم، مي‌شد برگشت به اولين ناله‌ي زني که اين دردپيچه را صبورانه تاب آورد. ترس بشوم، بخزم زير ِپوست پسري که توي تاريکي جهيده بود آن‌ طرف‌ِکوچه و لرزشي بشوم توي دست‌هاي مردي که من لغزيدم توي دست‌هايش ... نمي‌لغزيدم توي دست هايش ...مثل ناراحت شدن از پدر و مادري که عقدت بستند، مثل خدايي که نمي‌خواهي بدون او لحظه‌اي در پذيرش اين ترديد ، مردّد شوي که چه قدر در دوست داشتن هايش بي‌رحم است (و من چه قدر اين همه بي رحمي هايش را در دوست داشتن هايش دوست دارم و چه قدر خوب فهميدم که گاهي بايد در دوست داشتن بي رحم بود (!) ... هنوز هم عاشقم! ...) ... مثل اندوهي که پنهانش کرده بودم پشت شادماني کودکانه‌ام در فوت کردن هجده شمع رنگارنگ ... و همهمه‌ي بچه‌هايي که از دخترکي که گذران پُرشتاب و پُر رنج‌ش را اين‌طور محزون، اين‌طور دلگير، پُر شور جشن مي‌گيرد، در عجبند ... چه قدر دلم مي‌خواهد همراهشان بپرم روي ميز و برقصم ... سر ِخامه‌هاي کيک داد و بيداد کنم ... موقع بازکردن هديه‌ها حواسم باشد که مال من بهتر است يا مال آن‌يکي ... و بزرگ شوم.بزرگ شدن؛ مثل تنگ‌ْشدن ِلباسي که خيلي دوست‌ش داشتي، مثل تکان‌هاي دلنشين عقربکي که سنگين شده‌اي، مثل رسيدن نوک انگشتانت به آخرين حلقه‌ي هفت‌رنگ گرته‌هاي چهل‌چراغ ... مثل آبستن شدن عميق ترين اندوه ها ... بزرگ شدن با يک عالم دانسته‌هايي که انگار کسي همه‌اش را فشرده باشد توي يک مشت چربي زرد و خاکستري که بوي تعفنش، حالت را بد مي‌کند ... يافتن تمام آنچه که با ذهني کودکانه در نظمي خلل‌ناپذير آفريده بودي، در قالب کلماتي پرالتهاب که پاره‌پاره‌ات مي‌کنند ... مثل نگاه کردن به پشتِ سر و نديدن ابتدا و اميد داشتن به انتهايي که چونان سرابي ناپايدار، چشمانت را به سخره گرفته است !... مثل باطل خواندن عاشقانه هايت ... مثل بي‌سرانجامي اين بودن ... بودني که نمي‌خواهد بماند و پاي رفتنش جايي پيش‌تر خسته مانده است، گم مانده است ... مثل ناخن کشيدن‌هاي مستأصلم به صورت زمين ... مثل رد پاهاي برهنه‌ام روي ماسه‌هاي خيس ... مثل روسري آبي خسته‌اي که سپردمش به آب ... مثل دامني که چابک‌تر از من مي‌رقصد ... مثل مني که مدتي‌ست نچرخيده است ... نرقصيده است ... مثل مني که امسال هم بزرگ‌تر شد تا بداند همه‌ي بزرگ شدن به دانستن نبود، که کاش مي‌توانستم ندانم ... مي توانستم آهسته از کنار خيلي چيزها بگذرم و نفهمم و زخم هايم اين همه عميق تر نشوند ... کاش مي توانستم بگويم که همه‌ي بزرگ شدن به قد کشيدن نيست، همه‌ي بزرگ شدن به پوشيدن‌ کفش‌هاي بزرگ‌تر نيست ... يا حتي وارد شدن به ميان پسرها و دخترهايي که جمع شوند گرد ِهم با سرهايي توي کتاب. همه‌ي بزرگ شدن به کسب اين ها نبود ؛ نيست ... همه‌ي بزرگ شدن تنها درد بود! ... درد ... درد ِدرک اين رنج عظيم که هر چه هم فرياد بزنم مي دانم کسي صدايم را نخواهد شنيد ... درد اين که اين دنيا ، کله‌ي گرد بي‌گوشي است ... درد ِلمس ِديوارهاي تنگِ تنهايي دوست داشتني ِجنون‌آوري که ميان اسم‌ها و فعل‌ها و قيدها و رهايت مي‌کند، کنار همان پرچين آشنا، ... در ميان آن همه اندوه هجر ... لا به لاي آن همه درد عشق ... درد ِاحساس ِگزندي که بادکنک سفيد گفتگوهاي خيالي‌ات را مي‌ترکاند ... روياهايت را لگدمال مي کند ... صداقتت را زير آوارها مي برد ، دردي مثل باور اين‌که چرا اين همه دوري بايد تو را؟ ... چرا هستي؟! ... بزرگ شدن يعني دردِ يافتن
درد ... مثل درد ِپاهايم ، وقتي مي‌خواهم راهم ببرند و نمي‌توانند ...و من بزرگ مي شوم
...........
........
ياران ره عشق منزل ندارد
اين بحر مواج ساحل ندارد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home