Saturday, November 26, 2005

داد خواهیم این بیداد را

سخنان پرستو فروهر در هفتمین سالگرد قتلهای زنجیره ای
با سلام در ابتدا از تمامي شما كه اينجا گرد آمده ايد و تمامي آناني كه در طول اين هفت سال ياد و نام داريوش و پروانه فروهر را گرامي داشتند و زبان اعتراض بر جنايتي كه به آنان رفت گشودند سپاسگزاري مي كنم به ويژه از وكيل سر سخت و عدالت جويمان ناصر زرافشان و روزنامه نگار مبارز اكبر گنجي كه آزادي خويش فداي افشاي حقايق كرده .آغاز مي كنم باسروده اي از عزيز مادرم پروانه فروهر:اي آفريدگاربا من بگو كه زير رواق بلند توآيا كسي هنوز يك سينه آفتابو يا يك ستاره دل در خود سراغ دارد ؟با من بگو كه اين شب تسخير ناپذيرآيا چراغ دارد ؟آيا هنوز رأفت در خود گريستنبا كس مانده است ؟با من بگو كه چيزي جز درد مانده است ؟با من بگو كه گوي بلورين چرخ توآيا به قدر مردمك چشم هاي ما با گريه آشناست ؟هفت سال است كه سنگ فاجعه بر دوش مي كشم. هفت سال است كه در لابه لاي هزاران شايعه و دروغ كه به ما گفتند در جستجوي تكه هاي كوچك حقيقت مي گردم تا در كنار هم بگذارمشان و شما را اي عزيز پدر، اي نازنين مادر، باز يابم . در آخرين نفس هاي زندگي تان كه در اين خانه به سر آمد. چه كرديد در حصار بسته ي اين خانه ؟ كدام شيئ حايل پيكر عزيزتان كرديد ؟ كجاي اين خانه فريادتان به ديوار خورد ؟ زير دست هاي اين جماعت پليد چگونه جان داديد ؟در ميان اين جمع كه اينجايند، بسيارند كساني كه در شب يكم آذر ماه، در سال 77 كه خبر قتل تان پيچيد، سر از پا نشناخته به كوچه ي خانه تان آمده اند و اشك بهت و ناباوري بر زمين اين كوچه ريخته اند. گاهي كه دير وقت به خانه مي آيم در تاريكي و سكوت شب، انگار رد پاي درد اين جماعت و همهمه ي ضجه آلود آن شب را مي شنوم كه در اين كوچه چنبر انداخته . از ميان همهمه كه مي گذرم، در ِ خانه كه مي رسم، در كه باز مي شود، اين پيكر زخم خورده تان است كه از اين خانه بيرون مي برند. من مي مانم و تكرار اين تصوير تلخ در تاريكي شب كه محو مي شود در آستانه ي قتلگاه شما. در آستانه ي خانه ي شما.در ِ خانه مي بندم و در فاصله ي ابدي قدم هايم رد پاي شما بر سنگ فرش حياط مي جويم. در آن آخرين شب زندگي تان كه پذيراي قاتلان خود شديد. روي پله هاي حياط قامت بلند شما را مي جويم كه آغوش بر من مي گشاديد و اينك انگار حسرت تلخ اين آغوش، چارچوبي ست براي ورود من به اين خانه . در را كه باز مي كنم، آن صندلي خالي بر چشم هايم هردود مي كشد. همان صندلي كه تو را اي قدر پدر، روي آن نشسته ديدم در تصوير مرگت. همان صندلي كه قاتلان پيكر ِ تو را هنگام كوفتن ضربه هاي دشته بر سينه ات بر روي آن رو به قبله چرخانده اند. تنها نوار باريكي از پرچم ايران و چند قطره خون خشك شده از نشان از اين آخرين حضور جسم توست. در اين خانه تنها ديگر از درون قاب هاي عكس به من نگاه مي كنيد. به چشم هايتان خيره مي شوم، در آرزوي سلامي، كلامي. چراغ كه خاموش مي كنم چشم هايتان هنوز باز است و انگار از درون قاب هاي عكس بدرقه ام مي كنيد تا بالاي پله ها، تا آن زمين خالي، تا آن فرش خونين كه پيكر بي جان تو عزيز مادرم بر آن افتاده بود. در اين خانه من هميشه در تختي كنار اين مسلخ، كنار مسلخ تو مي خوابم. در آرزوي ديدن روياهاي تو كه ديگر نخواهي ديد. اين مكان شريف كه امروز ما در آن گرد آمده ايم، آيينه ايست از سرزمين مان كه خانه و مسلخ در هم آميخته. در جاي جاي اين خاك كه خانه ي ماست و عزيز و بزرگ مي داريم اش، هزاران هزار قرباني ستم خفته اند. نبض اين خاك با درد آنان مي زند. آنان كه در گور هاي دسته جمعي و بي نشان دفن شده اند. آنان كه ريختن اشك بر مزارشان بر مادران منع شد. آنان كه حتي سنگي بر مزارشان منع شد. آنان كه طناب بر گلويشان كشيدند. آنان كه دشنه بر پيكرشان نشاندند. اين خاك صبور، پاس مي دارد اين فرزندان خويش را چون گنجينه اي در آغوش. تا آن روز موعود كه ما زندگان، همت و غيرت يافتن يابيم. و ما بازماندگانِ قربانيان، ما كه زهر تلخ هزاران دشنام در گلو داريم، ما كه عزيزانمان را در خلوت دل هايمان، از روزي به روزي و از سالگرد به سالگرد ديگر مي كشيم، چشم به راه آن روز موعوديم. و امروز، در اين هفتمين سالگرد فاجعه، و در اين مكان شريف كه خانه و مسلخ است ، زنده داريم يادِ يكايك قربانيان قتل هاي سياسي در ايران را. از ياد دكتر كاظم سامي، تفضلي، برازنده، سعيدي سيرجاني، احمد مير اعلايي، زالزاده، تا ياد پيروز دواني، مجيد شريف، حاجي زاده، ياد گلوي فشرده ي آن شاعر بزرگ محمد مختاري، محمد جعفر پوينده، ياد بدن زخم خورده ي زهرا كاظمي و ياد بزرگ داريوش و پروانه فروهر.ما اگرچه سالهاست كه لب به اعتراض گشوده ايم و از عمق و ابعاد اين جنايت ها و از شرم آوريِ اين تفكر و عملكرد اين تفكر ضد بشري در جامعه مان گفته ايم اما در دور بسته اي از تكرار گرفتار آمده ايم بي آنكه صاحبان زورگوي قدرت را ذره اي اعتناي ما باشد. ما در حصار تنگي گير افتاده ايم. حصاري از دروغ، عوامفريبي و خشونت، كه فضاي انسان بودن مان را تنگ مي كند و حصاري از ترس ها و ترديد هاي خودمان. و اين حصار ها فاصله اي ميان بند هاي ما و رهايي شما كه نه تنها در مرگ كه در زندگي تان رها زيستيد.عزيز پدر، نازنين مادر، چه نيكبختيد كه زندگي و مرگتان همسو. مرگ پاياني ست . نقطه اي كه در آخر خط نوشته ي زندگي مان مي نشيند. اما شما اي عزيز پدر، اي نازنين مادر، حتي از اين حصار جستيد. زيرا كه مرگتان دست مايه اي شد بس بزرگ براي تلاش در راه عدالت و آزادي. مرگ تان داغ رسوايي بر آنان زد كه دشمن مي دانستندتان. آنان كه فرمان قتل تان دادند. آنان رو سياه تاريخ اند و شما بيرقي در دست مردم رو به آينده، رو به زندگي. و ما اگرچه هنوز توان گفتن آنچه شما گفتيد نداريم، هنوز همت ِ چون شما بودن نداريم، اما يادتان را چون عزيز ترين قصه ها زنده مي داريم. قصه هايي كه بازگو مي شوند و از ما خاكيان فاصله مي گيرند و ما به مدد شما قصه گونه ها، روزمرگي شكست ها و خرد شدن هايمان را تاب مي آوريم. اميد به آينده مي بنديم و همت تلاش مي يابيم. ما اين دورانِ رخوت را به مدد قصه گونه هايي چون شما سر مي كنيم تا با زندگي بسازيم و ذره ذره زندگي را بسازيم.چند روز پيش اتفاقي همراه برادرم به يك كارگاه كوچكِ ساخته هاي چوبي رفته بودم. در يكي از محله هاي قديمي ِ اين شهر عزيزمان. در زير زمين مغازه استادكار ميان سالي نشسته بود همراه شاگردش. برادرم كه نامش را روي برگه ي خريد نوشت، ما را شناخت كه فرزند شماييم. روي پله ايستاده بودم كه صدايم كرد. نگاهش را پرده ي اشك پوشانده بود و پرسيد : دخترش هستي ؟ و بعد بالاي سرش تابلوي نقاشي اي را نشانمان داد كه خودش به ياد شما دو عزيز، در سال 77 كشيده است . با دو درخت تناورِ تبر خورده. او گفت : فروهر پدر ما بود. پدر سرزمين مان بود. و دست مهر بر درخت ها كشيد.و من چه بسيار شنيده ام چنين قصه هايي در رساي شما ، به ياد شما . به خانه كه مي آيم در اين قتلگاه شما، به چشم هايتان در قاب هاي عكس خيره مي شوم و در سكوتِ فكر خويش، اين قصه ها را بازگو مي كنم. اي كاش شنيده باشيد.يادتان همراه ايران، همواره زنده باد

1 Comments:

Blogger ادمین said...

سلام حنيف جان. مرسی که لينک وبلاگت رو گذاشتی. قبلا يک بار ديده بودم وبلاگت رو، اما آدرسش رو گم کرده بود. امروز لينکت رو اضافه کردم. (فکر کنم ديگه نيازی به پابليش کردن کامنتت تو وبلاگم نباشه!)

11:57 PM  

Post a Comment

<< Home